چکیده
|
عشق، از مسائل بنیادی فلسفة افلاطون و از مبانی فکری مولاناست. افلاطون در رساله های «مهمانی» و «فایدروس» با بحث در قدمت عشق، سریان عشق در هستی، بال و پر بخشی عشق، تناسب عاشق و معشوق، بی غرضی عشق و ... . به این نتیجه می رسد که عشق به «زیبایی»، در تمام مراحل «معرفت»، با معرفت قرین است؛ یعنی عشق به زیبایی از پایین ترین مرحلة معرفت- که با حواس ارتباط دارند (مثلاً از دیدن زیبایی یک شیء)- شروع می شود و تا رسیدن به مثال زیبایی با آن همراه است. در واقع می توان گفت که عشق، نیرویی است که در سیر از عالم محسوس به عالم معقول عمل می کند و باور را به معرفت تبدیل می کند.
بیشتر نظریات مولانا را- که به عشق مربوط می شود- می توان در آثار «مهمانی» و «فایدروس» افلاطون یافت. مولانا، مانند افلاطون معتقد است که زیبایی «صورت»، عاریتی است. بنابراین عشق مولانا، هم چون عشق افلاطون در زیبایی ظاهری، محدود نمی ماند؛ بلکه از جزئیات فراتر رفته به مثال زیبایی منتهی می شود.
|