چکیده
|
خیام و مولانا، دو متفکر و اندیشمند بزرگ ادبیات فارسی، نمایندة دو نوع جهانبینیِ متفاوت نسبت به مرگ هستند. خیام، شاعر فیلسوف گونه ای است که شک و تردید اساس تفکرات و اندیشه های اوست. شکِ او نسبت به مسائلِ ماوراء طبیعی باعث شده است که مرگ در جهانبینی او جایگاه خاصی داشته باشد. در مقابل، اندیشة ناب عرفانی مولانا راجع به مرگ سبب شده است که در همه چیز زندگی و حیات ببیند و مرگ و نیستی، مفهومِ خود را از دست بدهد. در این نوشتار، ابتدا موضوع مرگ و مرگ اندیشی در اندیشة مولانا با تکیه بر مثنوی و دیوان شمس که دیدگاههای مهم او راجع به این موضوع در آنها نمود یافته، مورد مطالعه قرار گرفته است. سپس به مفاهیم اساسیِ مرتبط با مرگ در اندیشة خیام و نگرش او بدان پرداخته شده است. مهمترین نکات به دست آمده بدین صورت است که با توجه به اینکه مولانا مرگ را لازمة جریانِ تکاملِ هستی انسان می داند، مفهوم مرگ در جهانبینی او تبدیل به حیات شده است. در جهانبینیِ او چون انسان جاودانه است و با مرگ نیست و نابود نمی شود، مرگ تنها به عنوان انتقال به حیات ابدی معرفّی شده است. اما در اندیشة خیام از آنجا که او قائل به اصلِ « عدمِ آگاهی انسان از راز و رمز هستی » است و مرگ نیز اسرارآمیزترین مسئلة هستی به شمار میرود، مفهوم مرگ مبهم و نامشخص است.
|